آنچه شگفت آور است ، تعریف محدودی از آزادی است که حتی دوستان ما در آن مشترک بودند. برای یک سال خوب ، مادرم معتقد بود که این فقط یک تهدید است ، چیزی که من فقط در هنگام مسابقات فریاد زدیم. او متقاعد شده بود که من هرگز از خانه چهار خوابه مان در دهلی خارج نمی شوم تا تنها ، تنها چند کیلومتر دورتر زندگی کنم.
او پنج ماه پیش با اکراه موافقت کرد ، به طرز عجیبی از من متقاعد شده است که من باید منطق خود را بزرگ کنم ، اما به یک شرط: خانواده بزرگ ، دوستان پدر و مادرم ، همسایگان ما ، نگهبان ، خانه کمک می کند و همه فرزندان آنها هرگز نباید دریابند که در همان شهر مشغول برپایی لیسانس بودم. من به قول خود عمل کردم تا حالا. برخی از لباس های من هنوز آلمیرای سابق من را اشغال می کند ، حمام شامپوی من را ذخیره می کند ، هر چند روز یک حوله اضافی در بالکن آویزان می شود. مثل اینکه من هرگز ترک نکرده ام ولی من انجام دادم. و اتاق جدید - با تخت یک نفره ، چراغهای پری ، قفسه کتاب قرمز و دو صندلی جوت - بیشتر از آن چیزی است که در آن بزرگ شده ام.
مادرم نگران است که جامعه این حرکت را اشتباه درک کند. ترس او در صفحه بزرگ Pink ظاهر می شود ، در صحنه ای که یک وکیل انتخاب مینال را برای زندگی با دوست دخترانش و نه پدر و مادرش زیر سال می برد و تصور می کند که او می تواند پسران را به خانه برگرداند ، یا یک گروه فحشا را اداره کند. چگونه یک زن جرات می کند به تنهایی زندگی کند؟ و اگر قبول کند ، چه مدت قبل از قبول شکست و بازگشت به خانه؟
هر آخر هفته ، وقتی برمی گردم ، مامان می پرسد چه زمانی به خانه برمی گردم. نه اگر ، فقط مستقیم وقتی. برای او ، این یک هوس است ، سرانجامی که من از آن خسته می شوم. خروج از خانه یک مفهوم بیگانه برای او است ، اما یک مفهوم آشنا نیز هست. سالهاست که او ما را در حال تماشای تلویزیون آمریکایی ، جایی که بچه ها بعد از 18 سالگی با والدین خود زندگی نمی کنند ، تماشا کرده است. این مفهومی واقعی بود ، اما فقط به گفته ساموندار پارار. به گفته وی ، تنها زمانی که دختران خانه والدین خود را ترک کردند ، زمانی بود که پسری را برای ازدواج یافتند ، یا زمانی که برای تحصیل یا کار به شهرها و کشورهایی نقل مکان کردند. آیا اشاره کردم خواهر کوچکترم قبلاً به یک آپارتمان دانشجویی رفته بود تا آمادگی خود را برای امتحان خدمات کشوری به پایان برساند؟ شیفت او هدفی داشت ، هدف من اینطور نبود.
نه در شهر جدید پسری پیدا کرده بودم و نه شغلی ، اما مجبور شدم آنجا را ترک کنم. فقط نمی دانستم چرا. سپس یک شب در یک کنسرت ، خودم را دیدم که هر چند دقیقه یکبار ساعت را بررسی می کند ، و تا ساعت 23.30 شب ، تنها چیزی که می خواستم دیدن چهره مادرم بود. من و پدر و مادرم همیشه نزدیک بودیم ، اما چند ماه گذشته ما را به هم نزدیک کرده بود - مادرم هر دو والدین خود را به دلیل بیماری از دست می داد و ناگهان ، روزهای من حول کار ، ویزیت بیمارستان ، پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم می چرخید.
ما مانند اکثر خانواده های هندی در مورد وابستگی مشترک و ترس از دست دادن یکدیگر صحبت نمی کنیم و هرگز نخواهیم کرد. آن شب در مراسم ، متوجه شدم که چرا برای کالج های خارج از کشور اقدام نکرده ام ، چرا هنگام پرواز برای سفر 11 روزه به هلند در فرودگاه اشک می ریزم و چرا در روز بیش از حد مادرم را صدا می زنم. پدر و مادرم بچه ای چسبیده تربیت کرده بودند که هیچ چیزی درباره مستقل بودن نمی دانست و تقریباً از تنهایی بسیار می ترسید.
والدین ما درباره تنهایی به ما آموزش ندادند. مادرم حتی به من اجازه نداد تا 16 سالگی برای شب اقامت در خانه دوستانم بروم. در واقع ، شایعات حاکی از آن است که آنها فرزند دوم را به دنیا آورده اند ، بنابراین من هرگز تنها نیستم. در حالی که من کاملاً از خواهرم تشکر می کنم ، ای کاش می دانستم چگونه تنها باشم. برنامه جامعه برای من ساده بود - در خانواده ای متولد و بزرگ شد ، در خانواده ای دیگر ازدواج کرد.
بنابراین ، با اشک ، من خانه را ترک کردم تا سفری را شروع کنم ، که در ذهن من بسیار چشمگیرتر بود. انتظار داشتم یک روز صبح با احساس بزرگسالی از خواب بیدار شوم ، با درخشش صورتم که به جهان بگوید من آمده ام. نداشتم. در واقع ، من هرگز احساس گنگي نکرده بودم. یک روز ، در چند هفته اول ، تقریباً با برق تماس گرفتم تا بیاید یک لامپ را در پریز تعمیر کند. وقتی هم خانه ای به حماقت آن اشاره کرد ، متوجه شدم با خروج از خانه تماس درستی گرفته ام.
سر و صدا در حلقه دوستان در مورد حرکت بزرگ من بین ساختن خانه من به عنوان مهمانی پیش از مهمانی و خانه عیاشی متغیر بود. چیزی که من را شگفت زده کرد ، تعریف محدودی از آزادی بود که دوستانم نیز مشترک آن بودند. آیا من از یک جبهه حاکم ظالمانه در خانه فرار می کردم؟ اصلا. من به خودم کمک می کردم که حفظ خود را بیاموزم ، کاری که والدین ما فراموش کردند به ما بیاموزند.
کاترپیلار با شاخ در پشت
در طول این سالها ، من داستانهای وحشتناکی را از زنان مجردی که مستقل زندگی می کنند ، شنیده ام. کسی که می شناسم هفته ای سه بار با پنچر شدن لاستیک ماشین بیدار می شد. وقتی دو هفته پس از بریده شدن یکی از لاستیک های ماشینم دیدم که آینه بغل ماشینم شکسته شد ، وحشت کردم. بلافاصله جای پارک خود را عوض کردم. یکی دیگر از دوستانش می گوید چگونه همسایه وقتی او را با یک قوطی آبجو در بالکن دید نزدیک بود او را بیرون کنند. تا کنون ، پنج ماه اول زندگی من با حوادث شدید همراه نشده است ، اما آمادگی دارم. من با یک اسپری فلفل ، یک چاقوی سوئیسی در اطراف قدم می زنم و می دانم چگونه می توان با کلیدهای ماشین خود آسیب دید.
مجبور بودم تنها بودن را تمرین کنم. اما من آمادگی مقابله با تنهایی را نداشتم. آیا در بعضی از شبها احساس می کردم مثل کریستوفر مک کاندلس در Into The Wild هستم و در جستجوی حقیقت بزرگتر با شیاطین درونی می جنگم؟ مزخرف. عادت به هرج و مرج جیغی در خانه پدر و مادرم ، سکوت در این خانه ، بیشتر من ، وحشیانه بود. من هنوز نتوانستم تنها غذا بخورم. بیش از دو دهه ، من تختم را با خواهرم تقسیم می کردم-اغلب دعوا می کردم ، با هم مشارکت می کردم و بیش از حد به اشتراک می گذاشتم ، به یکدیگر دلداری می دادم ، یا کتاب می خواندم و زیر نور مشعل بازی می کردم. در چند هفته اول اینجا ، و من نمی توانستم قبل از 5 صبح بخوابم. در حال حاضر ، من آن را به اوایل ساعت 3 صبح رسانده ام.
با این حال ، وقتی جنگ روانی به پایان رسید ، من وارد یک روال عادی شدم. زندگی تنها آسان تر شد. بعضی روزها خودم را در حاشیه می دیدم. تا جمعه ، من می خواهم غذایی را که بزرگ شده ام بخورم و روی تخت پدر و مادرم بخوابم. تا روز دوشنبه ، من نمی توانم صبر کنم تا به چراغهای پری و تخت خواب خود برگردم. مشکل است اما چه مدت می توانید در پیله بمانید؟